خورشید بار دیگر دستان پرمهرش را بر سر زمین نمی کشد… و از گرما بخشیدن به آن امتناع می کند…
گلوله های پنبه مانندی که نام ابر را یدک می کشند ، گویا شور و شعف خود را از دیدن دوستان با همه تقسیم می کنند و درهای گرانبهای خود را به زمینیان می دهند…
هوا روشن شده است ، به بیرون می نگرم فضا را رنگ سپید آذین بخشیده ، درختان تن بی روح خود را با جامه ی عروس آراسته اند…
هوا از سردی قلب آدم برفی فراتر رفته و انقلاب سوز ، سرما و یخبندان را چون حاکمی مستبد ، تحکیم کرده است … گویا در برابرش همه سر تعظیم فرو می آورند و کسی حق مخالفت ندارد…
تا چشم کار می کند برف است و برف است اما نه !! کودکی را میبینم که با آن لباس های گرم قرمز گونش چنان گل خورشید که هوا را به روشنی فرا خوانده ، صبح و فروغ را به زمین هدیه داده است …
برکه کنار خانه مان به خاموشیث و سکوت می گرایید، و هر لحظه سردی، ضعف او را بیشتر به رخ می کشد و قلب پر مهر برکه را به مثال قطب یخبندان کرد…
کوه های سر به فلک کشیده را می نگرم که همچنان استوار و پایدار مانده اند ، حکومت سرما احاطه شان کرده اما نهراسیدن از صفات بارزشان می باشد ، آنها به این زودی کم نمی آورند !
باد زوزه کنان میگذرد ، به این سو و آن سو سرک می کشد و دست سرشار از لطفش را چون مادر مهربان بی مضایقه بر سر همه می زند…
گنجشکان در تکاپوی یافتن ارزن اند و آواز استقلال را فرا می خوانند ، به عکس جثه کوچکشان ، بزرگی خود را می نمایانند ؛ هیچ چیز آنها را از جهد و تلاش باز نمی دارد…
دستانم را به سوی آسمان می گشایم و از آن پیدای پنهان که در پشت پرده همه ی کارها را سروسامان می دهد سپاسگزاری می کنم …