سرگذشت یک کارآفرین…!

شنل قرمزی

 بعد از یک هفته تلاش، شبنم بالاخره دوخت کیف و پالتواش را به پایان رساند، او از چند سال قبل که خیاطی را از مادرش یاد گرفته بود، همه لباس هایش را خودش می­ دوخت.   

پدرش سال­ ها قبل از دنیا رفته بود و او و مادرش به تنهایی زندگی می­ کردند. شبنم خواهر و برادری نداشت و تنها فرزند پدر و مادرش بود .آنها از لحاظ مالی در وضعیت متوسطی بودند.

 سال­ ها بود که مادر از طریق بافندگی و خیاطی برای مردم خرج زندگی شان را در می­ آورد و حالا که پا به سن گذاشته بود و چشمانش سوی سابق را نداشت، دیگر نمی ­توانست مثل سابق کار کند. حال نوبت دختر بود که کار کرده و خرج خودش و مادرش را در بی اورد. مدت ­ها بود که شبنم لباس­ های خودش و مادرش را می ­دوخت. او از کودکی آموخته بود در همه چیز صرفه­ جویی کرده و پول­ هایش را بیخودی هدر ندهد. حدود دو هفته ­­­­­­­­­­­­­­­ای هم می­­شد که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شده بود و از این  بابت بسیار خوشحال بود.

آن روز بعد از ناهار که مشغول شستن ظرف­ ها بود، با خود فکر کرد که چقدر خوب می ­شد اگر می ­توانست یک ماشین ظرف­شویی بخرد تا روزانه چندین ساعت از وقت خودش و مادرش صرف شستن ظرف نشود. با خود حساب کرد که اگر در هزینه­ها صرفه­ جویی کند، می­ تواند بعد از چند ماه یک ماشین ظرف­شویی بخرد و با این فکر خوشحال شد که الان علاوه بر کارهای خیاطی حقوق ثابتی هم  از شرکت می­ گیرد.

  فردای آن روز، پالتویی را که خودش دوخته بود پوشید و کیف دست­ دوزش را برداشت و به شرکت رفت.

 مینا و عسل همکاران او در شرکت بودند. او هنوز فرصت نکرده بود با آنها زیاد صحبت کند و هنوز همدیگر را خوب نمی­ شناختند.

 صبح اول وقت بود و هنوز مشتری نداشتند. به آنها سلام داد و کیف جدیدش را روی میز گذاشت.

   مینا رو به او کرد وگفت: چه کیف قشنگی! از کجا خریده­ای؟

ـ نخریده ­ام. خودم آن را دوخته ­ام!

ـ واقعا؟ یعنی شما آنقدر فقیری که پول خرید یک کیف را نداری؟ و باید خودت آن را بدوزی؟

بعد دخترها به هم نگاه کرده و زدند زیر خنده.

 شبنم از این رفتار آنها بسیار ناراحت شد و گفت: چه ربطی به پول دارد؟ من که خودم کار می ­کنم و می ­توانم با درآمد خودم هر چیزی خواستم بخرم، من از روی علاقه، خودم لباس ­هایم را می­دوزم.

مینا گفت: یعنی تو بخاطر نیاز مالی اینجا کار می­کنی؟ ما که هیچ احتیاجی به حقوق اینجا نداریم و فقط برای سرگرمی اینجا کار می­کنیم.

عسل که تا این لحظه ساکت بود گفت: ببین عزیزم، ما که بدخواه تو نیستیم، بخاطر خودت می­ گوییم. تو شاید متوجه نباشی که وقتی اکثر مردم به دنبال لباس­ ها و اجناس مارک ­دارند، برداشتن یک کیف که خودت آن را دوخته ­ای چقدر بی­کلاسی است! یعنی تو واقعا نمی­دانی که رنگ سال امسال چیه؟ و با این حال کیف سبز رنگ برای خودت دوخته ­ای؟

با این حرف عسل، دخترها دوباره به خنده افتادند و شبنم سخت خجالت­ زده شد. او دیگر نمی­ خواست کسی کیفش را ببیند و سعی می­ کرد آن را از دید بقیه مخفی کند.

آن روز بعد از برگشتن به خانه کیف را با خشم به گوش ه­ای پرت کرد.

مادر که مشغول بافندگی بود، میل و کاموا را گذاشت زمین و با ناراحتی و تعجب پرسید: چه شده دخترم؟ از چی ناراحتی؟ تو محل کار با کسی حرفت شده؟

دختر با ناراحتی و عصبانیت گفت: نه با کسی حرفم نشده. فقط از این که تو همچین خانواده بدبخت و بی­چاره­ ای بدنیا اومدم، از خودم بیزارم. چرا باید وقتی بقیه دخترهای هم سن و سال من لباس ­های گران قیمت مد روز می ­پوشند، من مثل آدم­ های قدیمی لباس ­هایم را خودم بدوزم؟ چرا من نباید لباس ­های مارک­دار بپوشم؟ مگر من چند بار زندگی خواهم کرد؟

مادر رو به او کرد و گفت: ولی عزیزم همه که هنر تو را ندارند تا لباس­ هایشان را خودشان بدوزند. تو باید خوشحال باشی که هنرمند و بااستعداد هستی.

دختر با عصبانیت گفت: مرده­شور ببرد همچین هنر و استعدادی را!

دخترهای پولدار هنر و استعدادشان، دلبری کردن است و هنر ما فقیر بیچاره­ ها هم خیاطی! من دیگر هیچ­وقت نمی ­خواهم لباس­ هایم را خودم بدوزم. از این به بعد هم می ­خواهم مثل بقیه دخترها لباس ­های مارک ­دار بپوشم!

ـ خب عزیزم این که ناراحتی ندارد. هر وقت خواستی می­ توانی هرلباسی را که می­ خواهی برای خودت بخری.

عصر آن روز، شبنم همراه با مادرش برای خرید به بازار رفت. او چنان تحت ت­اثیر حرف­ های دخترها قرار گرفته بود که می ­خواست به هر قیمتی که شده لباس ­هایی را تهیه کند که پیش آنها کم نیاورد!

از چندین مغازه دیدن کردند. نمی­ دانست چه لباسی بخرد.

پشت ویترین یکی از مغازه­ های لوکس شهر، به تن مانکنی پالتوی کوتاه قرمز رنگ بسیار شیکی بود.

با خوشحالی آن را به مادر نشان داد و گفت: عالیه! همین را می خرم.

مادر گفت: ولی دخترم؛ این لباس، رنگش بسیار جلف است. لباسی را انتخاب کن که همیشه و در همه جا بتوانی آن را بپوشی. این لباس را همیشه نمی ­توانی استفاده کنی.

ولی دختر گوشش به حرف­های مادر بدهکار نبود و گفت: نه مادر. تو که از مد روز سردرنمیاری. همین خوب است. همین را می­ خرم.

مادر وقتی دید که حرف­هایش کوچک­ترین تاثیری در دخترش ندارد، سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت و همراه او وارد مغازه شد.

دختر فروشنده که آرایش غلیظی کرده بود، به سمت آنها آمد و گفت: خوش آمدید خانم. چه چیزی نیاز دارید؟

شبنم پالتوی قرمز رنگ را نشان داد و گفت: این پالتو را می­ خواهم. قیمتش چقدر است؟

دختر فروشنده گفت: چقدر خوش سلیقه ­اید! چه انتخاب زیبایی دارید. قابل شما را ندارد. یک میلیون تومان!

دختر با شنیدن این مبلغ خشکش زد! کل حقوق ماهانه­ اش دو میلیون و پانصد هزار تومان بود؛ اگر این مبلغ را برای یک پالتو می­داد، پول زیادی برایش باقی نمی­ ماند. تازه به جز پالتو می­ خواست کیف و کفش هم بخرد.

برای لحظه ­ای خواست از خرید این پالتو منصرف شود. ولی خنده ­های مینا و عسل را به یاد آورد و دوباره تصمیمش جدی شد که حتما این لباس را بخرد!

رو به دختر فروشنده کرد و گفت: همین را می­ خرم.

ـ مبارک است!

فروشنده لباس را از تن مانکن درآورد و به او داد تا پرو کند.

لباس قرمز رنگ را پوشید. پالتوی کوتاه و چسبان ولی بسیار شیک!

مادر ته دلش غمگین بود ولی می­ دانست که حرف­ هایش تاثیری روی دخترش ندارد، به همین خاطر سکوت کرد و هیچ نگفت.

اسکناس­ ها را شمرد و گذاشت جلوی فروشنده.

 فروشنده با خنده گفت: ممنون خانم.. مبارکتان باشد!

حالا یک میلیون و نیم از حقوقش باقی مانده بود!

با این پول هم باید کیف و کفش می ­خرید و هم داروهای مادرش را می­ خرید و هم برای کمک خرج خانه نگه می­ داشت!

از مغازه پالتو فروشی بیرون آمدند.

چند خیابان آن طرف­تر، جلوی مغازه کیف و کفش فروشی ایستادند. پشت ویترین، کیف و کفش قرمز رنگ و بسیار زیبایی دیده می ­شد. از پشت ویترین قیمت ­های روی برچسبشان را خواند: هر کدام پانصد هزار تومان!

با این حساب دو میلیون باید کلا می­داد و تنها پانصد تومان برایش می ­ماند!

او چنان تحت ­تاثیر رفتار دخترها قرار گرفته بود که فکرش درست کار نمی­ کرد. می­ دانست کار اشتباهی می­ کند و با این پول کارهای خیلی مفیدتری می ­تواند بکند ولی تصمیمش را گرفته بود!

رو به مادر گفت: مادر همین کیف و کفش را می­خرم تا با پالتو ست کنم!

مادر گفت: اینقدر خودت را به حماقت نزن دختر. با این لباس­ های جلف خیلی تابلو می­شوی. این لباس ­ها را فقط یک بار می ­توانی بپوشی، فردایش باید عوض کنی و رنگ دیگری بپوشی. فردا را می­ خواهی چکار کنی؟ فکر آنجایش را کرده ­ای؟ تو که درآمد کافی نداری هر روز یک رنگ لباس بپوشی!

ولی دختر گوشش بدهکار نبود. رو به مادر کرد و گفت: مادر من فقط یک بار زندگی خواهم کرد. این یک بار هم حق دارم مثل تمام دخترهای دیگر هر لباسی را دوست دارم بپوشم!

مادر باز هم مجبور به سکوت شد.

کیف و کفش قرمز رنگ را هم خرید!

صبح روز بعد فرا رسید. لباس­ های جدیدش را پوشید. جلوی آینه تمام قد اتاقش ایستاد و تیپ جدیدش را ورانداز کرد. سپس به سمت شرکت به راه افتاد.

توی کوچه دوتا پیرمرد روی سکوی جلوی درب یکی از خانه­ ها نشسته و مشغول صحبت بودند. به محض دیدن او صحبتشان را قطع کرده و سرتاپایش را ورانداز کردند. دختر متوجه نگاه­ های سنگین آنها شد و کمی خجالت زده شده و سعی کرد قدم ­هایش را سریع­تر برداشته و از جلوی دید آنها دور شود.

به خیابان که رسید چند پسر جوان به او متلک انداخته و بعد زدند زیر خنده.

با عصبانیت گفت: برید گم شید بچه­ های کوچه بازاری!

یکی از پسرها با خنده گفت: حالا چرا ناراحت می شی فلفل قرمز! و بعد دوباره همگی زدند زیرخنده!

با ناراحتی از آنجا دور شد و کم کم رسید به شرکت.

مینا و عسل قبل از او آنجا بودند. به محض دیدن او هر دو خشکشان زد.

به آنها سلام و صبح بخیر گفت.

دخترها هر دو سلام دادند و بعد مینا گفت: چه قدر زیبا شده­ای! خودت این لباس ­ها را دوخته ­ای؟

او که منتظر این سوال بود، گفت: نه خودم ندوخته ­ام. لباس­های من همگی مارک­دار هستند!

مینا گفت: عزیزم خیلی زیبا شده­ای. انگار همان دختر همیشگی نیستی!

با شنیدن این حرف خوشحال شده و تشکر کرد و رفت که به کارهایش برسد.

وقتی پشتش را به آنها کرد، شنید که دخترها زیر لب چیزی گفتند و آرام خندیدند.

باز هم ناراحت شد ولی چیزی نگفت!

دو هفته گذشت.

کم کم احساس می­ کرد که این لباس­ های قرمز خیلی تابلو شده ­اند و همه جا انگشت­نما شده. از طرفی مینا و عسل او را شنل قرمزی صدا می­­کردند و او از این بابت بسیار غمگین بود. هیچ پولی هم نداشت که لباس دیگری تهیه کند. تصمیم گرفت تا آخر ماه صبر کرده و با حقوق این ماهش لباس­ های سنگین ­تری تهیه کند.

اولین روزی که حقوق­اش را گرفت، به خرید رفت. این بار پالتو و کیف و کفش مشکی رنگ خرید!

مادر دیگر کاری به کار او نداشت و کاملا ناامید شده بود.

حالا دیگر با لباس ­های سرتاپا سیاه به شرکت می­ رفت!

چند روزی که گذشت، باز هم متلک­ های دخترها شروع شد.

این بار هر دو با هم انگار از قبل هماهنگ کرده بودند که چه بگویند و رو به او گفتند: عزیزم مگر عزاداری که سرتاپا سیاه پوشیده ­ای؟ برای دختر جوان خوب نیست که سرتاپا سیاه پوشیده و افسرده به نظر آید.

 بعد منتظر تاثیر حرف­ هایشان روی او شدند.

شبنم عرق سردی روی پیشانی­اش نشست. می­دانست که بخاطر عدم اعتماد بنفس ­اش است که نمی­ تواند جواب آنها را بدهد! ولی باز هم کم آورد و چیزی نگفت.

مدتی گذشت. به تدریج تمام فکر و ذکر او شد تجملات! تمام درآمدش را خرج لباس می­ کرد و هیچ پولی برایش نمی­ماند. حتی گاهی به مغازه ­ها مقروض هم می ­ماند و ماه­ های بعد بدهی ­هایش را می­ پرداخت.

رفته رفته دخترها دیگر کاری به لباس­ های او نداشتند و او از این بابت خیالش آسوده بود که پیش آنها سربلند شده است!

در یکی از روزها مینا به محض ورود به شرکت و بعد از سلام و احوال­پرسی با بقیه همکاران رو به عسل کرد و گفت: بالاخره آن ماشین ۲۰۶ که همیشه می­ خواستم رو خریدم. الان دیگه هردومون ۲۰۶ نقره ­ای داریم!

ـ چه خوب عزیزم. مبارکه منم خیلی خوشحالم که ماشین­ هامون ست هستن!

از آن روز مشکل شبنم چند برابر شد. دخترها هر دو لباس­ های گران قیمت و ساعت و جواهرات و گوشی مدل بالا و ماشین داشتند و برای تفریح و سرگرمی سرکار می­ آمدند. در حالی که او از سر احتیاج به این کار روی آورده بود!

آنها هر روز لباس ­های رنگارنگ می ­پوشیدند و از مسافرت­ هایشان به نقاط مختلف کشور حرف می­زدند، در حالی که او با تمام حقوقش به زحمت فقط می­ توانست لباس تهیه کند! رفته رفته احساس ناامیدی شدیدی می­ کرد و روز به روز افسرده ­تر از پیش می­ شد.

در یکی از روزها مدیر شرکت که متوجه تغییر رفتار شبنم شده بود، او را به حضورش خواست.

….. وارد اتاق مدیر شد. دفتر مدیر تقریبا بزرگ و همه وسایلش به رنگ قهوه ­­ای سوخته بود.

آقای طاهری مدیر شرکت بود. مردی تقریبا ۴۵ ساله، لاغر اندام، با قد متوسط و موها­ی جوگندمی. زمانی که شبنم وارد اتاق شد، کنار پنجره ایستاده و در حالی که سیگاری به لب داشت مشغول تماشای بیرون بود

– سلام آقای طاهری!

آقای طاهری برگشت و درحالی که به دقت چهره او را ورانداز می ­کرد، ته سیگار را به زیرسیگاری فشرد و خاموش کرد و بعد با صدای ملایمی گفت: سلام شبنم خانم! خوش آمدید. بفرمایید بنشینید. دختر از این که آقای طاهری او را به اسم کوچک صدا زده بود کمی جاخورد و خجالت زده شد.

آقای طاهری رو به او گفت: خب شبنم خانم از کارت راضی هستی؟

مشکلی که با همکارانت نداری؟ به محیط اینجا عادت کرده ­ای؟

دختر با صدای آرامی گفت: بله آقای طاهری. همه چیز عالی است. هیچ مشکلی ندارم.

ـ خب خدا رو شکر. خوشحالم که از کارت راضی هستی. این باعث افتخاره منه که کارکنان اینجا در آرامش باشند. اگر یکی از کارکنان اینجا رو نارحت ببینم باعث عذاب وجدان من میشه.

ـ شما لطف دارید آقای طاهری.

ـ ولی من به تازگی احساس می ­­کنم شما به شدت غمگین و بی­ حوصله ­ای. می ­توانم بپرسم چرا؟

ـ نه این طور نیست آقای طاهری. من حالم خوب است. هیچ نگرانی وجود ندارد.

ـ ببین دختر! من سال­هاست که در جامعه کار می­ کنم و آدم ­ها رو خوب می ­شناسم. من به خوبی می­ توانم بفهمم روحیه کارکنانم خوب است یا بد، کدام یک از کارکنانم با همدیگر دوستند یا ناسازگار!

من مدتیه که می­ بینم تو مثل سابق نیستی و هیچ شباهتی با دختر فعال و پرانرژی که قبلا بودی نداری. الان از تو می­ خوام هر مشکلی داری مستقیم به خود من بگویی. فهمیدی؟

ـ بله آقای طاهری…. راستش من مشکل مادی دارم… برای درمان مادرم شدیدا به پول احتیاج دارم… نمی­دانم از کجا تهیه کنم!

ـ واقعا؟ پس چرا تا به حال چیزی نگفتی؟ مشکل مادرت چیه؟

ـ راستش….راستش آقای طاهری….. سرطان!

با گفتن کلمه سرطان قلبش به شدت شروع تپیدن کرد. نمی ­دانست چرا همچین دروغی را گفت.

دیگر کار از کار گذشته بود، نمی ­توانست بگوید دروغ گفته است.

در واقع پول را برای تسویه بدهی ­های خودش به مغازه­ ها نیاز داشت، ولی پای مادرش را به میان کشیده بود.

ـ خب جانم چرا زودتر نگفتی؟ چقدر نیاز داری؟ مادرت بیمه است؟ پزشک معالج­اش کیست؟

دختر با ناراحتی و بغض گفت: حدود پانزده میلیون و بعد دیگر نتوانست چیزی بگوید و اشک از چشمانش سرازیر شد.

آقای طاهری که متوجه وضعیت او شده بود، گفت: ناراحت نباش جانم. دختری مثل تو چرا باید این همه عذاب بکشد.

بعد دوباره سیگاری روشن کرد و به سمت گاوصندوق رفت. کلید گاوصندوق را چرخاند و بعد چند بسته اسکناس برداشت و روی میز جلوی شبنم گذاشت.

ـ بردار شبنم. این پانزده میلیون است. فعلا پیشت باشد تا ببینم چکار می ­توانم برایت بکنم.

ـ ولی آقای طاهری من نمی ­توانم این پول را از شما قبول کنم. من که نمی ­تونم به این زودی اون رو به شما برگردونم!

ـ کی گفت باید پس بدهی؟ این پول هدیه من به توست. هر وقت توانستی آن را پس می ­دهی. حیف است دختری مثل تو غصه بخورد!

دختر از لحن صمیمی مدیر شرکت خوشش نمی­آمد! دلش می­ خواست پول­ ها را به طرفش پرت کند و بعد بشدت گریه کند. ولی این کار را نکرد و بلند شد و بسته های اسکناس  را برداشت.

ـ ممنون آقای طاهری، ان­شالاه جبران می­ کنم.

ـ خواهش می­ کنم شبنم خانم. قابل شما را نداشت.

مدیر اسم شبنم را با لحن کشداری ادا کرد!

از مدیر خداحافطی کرده و از اتاق خارج شد و برگشت سرکارش.

دخترها متوجه چشم ­های خیس او شدند و از او علت گریه ­اش را پرسیدند.

او هم در پاسخ آنها گفت که چیزی نیست و کمی مریض است!

چند روزی گذشت.

 بدهی­ هایش را با پول مدیر پرداخت کرد! از این که به دروغ گفته بود که مادرش سرطان دارد، از خودش بیزار بود و برای این که عذاب وجدان اذیتش نکند، با خود می­گفت که مادرم بالاخره مریض است و قند و فشار خون بالا دارد. حتما که نباید سرطانی باشد تا بتوان او را بیمار محسوب کرد! 

روزها می­ گذشتند و او به وضوح می­دید که رفتار مدیر شرکت با او روز به روز صمیمی­ تر می­ شود! آقای طاهری گاه و بیگاه او را به دفترش دعوت می­ کرد و بعد با لحن صمیمی شروع به صحبت با او می­ کرد. می ­دانست که آقای طاهری متاهل و دارای همسر و فرزند می ­باشد و از این رفتارهای او خوشش نمی ­آمد. ولی چاره ­ای نداشت. باید در آن شرکت می­ ماند و کار می­ کرد، چون به درآمدش احتیاج داشت و از طرفی به او مقروض بود!

تا این که روزی اتفاقی که مدت­ ها منتظرش بود، افتاد!

آقای طاهری به او پیشنهاد ازدواج داد!

ـ شبنم من می­ خواهم با تو زندگی کنم!

ـ ولی آقای طاهری شما همسر و فرزند دارید.

ـ خب چه اشکالی دارد؟ آنها که قرار نیست متوجه شوند. اصلا هیچ­کس متوجه نمی­ شود. من و تو محرم می­ شویم و مخفیانه زندگی می­ کنیم. مطمئن باش خانواده من متوجه نخواهند شد.

ـ ولی من نمی ­توانم قبول کنم. مادرم به هیچ وجه قبول نمی­کند. اصلا امکان ندارد.

ـ عاقلانه فکر کن دختر. یک مادر مریض داری که مجبوری خرج دوا درمان او را بدهی. یک نگاه به این دخترهای همکارت بکن. مگر تو چه کم از آنها داری؟ تو لیاقتت خیلی بیشتر از آنهاست. تو حق داری خیلی بهتر و در آسایش زندگی کنی. اصلا به مادرت و هیچ کس نگو که با من ازدواج می­کنی!

ـ یعنی چه؟ مگر می­ شود کسی نفهمد که من ازدواج کرده­ام؟

ـ آره عزیزم می­ شود. با پول همه چیز ممکن می­ شود. لازم نیست به طور رسمی ازدواج کنیم تا همه بفهمند. تو لیاقت داری هرچه که می­ خواهی داشته باشی. تو لیاقت یک زندگی خوب و رویایی را داری. راجع به پیشنهادم فکر کن دختر. من عجله ­ای ندارم. با آرامش به من جواب بده.

…. از اتاق مدیرخارج شد.

حالا معنی این جمله معروف” سلام گرگ بی طمع نیست” را می­ فهمید!

نمی­توانست درست فکر کند. از طرفی می­دانست که مدیر به اندازه­ای ثروتمند است که در صورت ازدواج با او دیگر نیازی به کار کردن در شرکت و خیاطی کردن و هیچ شغل دیگری ندارد.

 از طرف دیگر این ازدواج غیر رسمی و پنهانی را نمی­ توانست قبول کند. آن هم با یک شخص متاهل!

مدتی گذشت…..

در یکی از روزها که از شرکت به سمت خانه می­ رفت، احساس کرد شخصی او را صدا می­زند:

ـ خانم محمدی!……خانم محمدی!

شبنم برگشت. آقای رحیمی بود. یکی از کارکنان شرکت.

ـ شرمنده خانم محمدی! میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟

ـ بله آقای رحیمی! کاری داشتین؟ بفرمایین!

ـ راستش خانم محمدی؛ موضوعی است که مدتیست می­ خواهم با شما در میان بگذارم.

ـ چه موضوعی؟

ـ شاید فکر کنید من آدم فوضولی هستم ولی خدا شاهد است قصد و نیتم خیر است.

ـ چرا نمی­گید موضوع چیه آقای رحیمی؟

ـ راستش من مدتیه که متوجه رفتارهای غیرعادی رئیس شرکت با شما شده ­ام!

دختر نفسش بند آمد!

ـ لطفا حرفتون رو بزنید آقای رحیمی.

ـ خانم محمدی ازتون می­ خوام همراه من بیایید. می­ خواهم چیزی را به شما نشان بدهم. شما باید با چشمان خود ببینید.

ـ چه چیزی آقای رحیمی؟ شما دارید منو نگران می­ کنید.

ـ معذرت می­خوام اگه نگرانتان کردم ولی شما باید حقیقت را بدانید. لطفا همراه من بیایید. من هیچ توضیحی نمی ­دهم چون می­­ خواهم به چشم خودتان ببینید. این موضوع به زندگی و آینده خودتان مربوط است.

شبنم سخت نگران شد. از طرفی هم به شدت کنجکاو بود که بداند چه موضوعی است که حتما باید با چشم خودش ببیند! پس رو به آقای رحیمی کرد و گفت: مشکلی نیست آقای رحیمی، همراهتان می­ آیم ولی نه با ماشین شما! با تاکسی می ­رویم.

ـ بله حتما.

آقای رحیمی با دستش به یک تاکسی در حال عبور اشاره کرد که بایستد.

هر دو سوار شدند. آقای رحیمی روی تکه کاغذ کوچکی آدرسی را نوشت و به راننده داد.

ماشین به راه افتاد.

تاکسی به سمت مناطق پولدار­نشین شهر حرکت کرد.

از چندین خیابان و کوچه گذشتند تا رسیدند جلوی یک ویلای بسیار شیک و بزرگ!

یک ویلای بسیار بزرگ که دور تا دورش را درختان کهن­سال در برگرفته بودند.

 آقای رحیمی به راننده گفت: همین جا نگه دار. کرایه را حساب کرد و هردو پیاده شدند.

ـ خب رسیدیم خانم محمدی. الان اینجا باید منتظر بمانیم.

ـ منتظر چی آقای رحیمی؟ شما که منو نصفه جان کردید.

 ـ نگران نباشید. اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. فقط می ­خواهم شما با چشمان خود حقایق را ببینید!

   در دو طرف کوچه درختان تنومندی به صورت ردیفی قرار داشتند.

 آنها در زیر سایه­ ی یکی از درختان که اطرافش چمن­زار بود، نشسته و منتظر ماندند.

  شبنم اضطراب عجیبی داشت. نمی­ دانست قرار است با چه صحنه ­ای روبرو شود. چندین بار از آقای رحیمی سوال کرده و جوابی بدست نیاورده بود. پس به ناچار باید منتظر می­ ماند.

 حدود نیم ساعتی گذشت.

از انتهای کوچه، اتومبیل سانتافه سفید رنگی پیدا شد.

 آقای رحیمی گفت: خودش است. خوب نگاه کنید خانم محمدی.

 نفس دختر در سینه­ اش حبس شد.

 اتومبیل مقابل ویلا توقف کرد.

 اولین نفری که از ماشین پیاده شد آقای طاهری بود!

 و بقیه سرنشینان ماشین کسانی نبودند جز مینا و عسل!

 آنچه را که می­دید باور نداشت.

در مقابل دیدگان حیرت زده­ اش هر سه نفر آنها در حالی که مشغول خوش و بش بودند، رفتند داخل ویلا!

 ـ نمی ­توانم باور کنم!

 ـ ولی حقیقت دارد خانم محمدی. من مدت­هاست که رفتار مدیر شرکت را با کارکنان خانم در نظر دارم و متوجه رفت و آمدهای  مشکوک آنها شده بودم. تا این که متوجه شدم مدیر قصد اغفال شما را دارد. از آنجایی که شما را می­ شناسم و می ­دانم که خانم نجیبی هستید، حیفم آمد که شما هم گرفتار این موجود پلید شوید.

  ـ حالا می­فهمم جریان آن ماشین­ های هم رنگ و ولخرجی کردن­های این دخترها چه بود!

  چقدر من ساده بودم! حالم از همه­ شان بهم می­ خورد. از مدیر شرکت، از مینا…..از عسل!

 ـ خدا رو شکر که هنوز اتفاق بدی نیفتاده و زود متوجه شدید. دیگر هیچ خطری شما را تهدید نمی­ کند.

 ـ آنقدرها هم که فکر می­ کنید راحت نشده ­ام. این تازه شروع گرفتاری من است.

ـ چرا؟ میشه به من بگید از چی نگرانید؟

ـ آقای رحیمی! من دیگر نمی ­توانم در آن شرکت کارکنم. رفتارهای زننده مدیر روز به روز بیشتر می ­شود. از طرفی اخلاقم با این دخترها هم جور در نمی­ آید….. و بدتر از همه این که پانزده میلیون تومان به رئیس شرکت بدهکارم!

ـ می ­توانم بپرسم برای چه از مدیر قرض گرفته­ اید؟

ـ برای جبران اشتباهات و ولخرجی­هایم! حالا متوجه دلسوزی­ های مادرم می­شوم. چقدر من احمق بودم. با این وضع پیش آمده دیگر نمی ­توانم اینجا کار کنم. از طرفی به حقوق اینجا هم شدیدا نیاز دارم.

بعد از گفتن این حرف­ها بغض شبنم ترکید و شروع کرد به گریه کردن.

ـ شما باید قوی ­تر از این باشید خانم محمدی! این مشکلات برای هر کسی می­ تواند پیش بیاید. شما باید با اراده قوی از پس مشکلات برآیید. به نظر من کار کردن در چنین شرکتی با این محیط ناسالم برای خانمی مثل شما صلاح نیست. چرا دنبال کار دیگری نمی ­روید؟

ـ مثلا چه کاری؟ تنها کاری که از دست من بر می ­آید خیاطی است که آن را هم از وقتی اینجا مشغول به کار شدم، به کلی کنار گذاشتم و مشتری­ هایم را هم از دست دادم.

ـ خب چرا همان خیاطی را ادامه نمی­دهید؟ می ­توانی خیاطی را توسعه دهی و برای خودت کارگاه خیاطی داشته باشی. در این صورت هم برای خودت کار مستقلی داری و هم می­ توانی برای افراد دیگری هم  کارآفرینی کنی و به آنها  فرصت شغلی بدهی تا در کنارت کار کنند!

ـ چطور می ­توانم این کار را انجام دهم؟ من هیچ سرمایه­ای ندارم.

ـ مشکلی نیست. سرمایه را که همه ندارند، بیشتر افراد با وام هر کاری را شروع می­ کنند. شما هم می توانی وام بگیری و به تدریج با درآمدت اقساط آن را بپردازی و بدهی­ات به مدیر را صاف کنی!

ـ ولی برای وام نیاز به ضامن هست…. من که کسی را ندارم ضمانتم را بکند.

ـ نگران نباشید. آن با من!

ـ یک سوال دیگر هم دارم آقای رحیمی!

ـ بفرمایید.

ـ چرا به من کمک کردید؟

ـ خب حتما که نباید دلیل خاصی داشته باشد تا به یکی کمک کرد. برای این کمکت کردم که واقعا می ­­دیدم دختر صاف و ساده و نجیبی هستی و لیاقتت خیلی بیشتر از آدم­ های هرزه­ای است که دور و برت را گرفته ­اند! خب دیگر بهتر است برویم. دیر وقت است. الان حتما مادرتان نگران شده ­اند.

آقای رحیمی باز هم تاکسی گرفت و شبنم را تا دم در منزلشان رساند و بعد خداحافظی کرد و رفت.

وقتی وارد خانه شد، مادر مشغول شستن ظرف­ ها بود، تازه بیادش آمد که چند ماه قبل می­ خواست با حقوقش ماشین ظرف­شویی بخرد تا مادر مریضش مجبور نباشد با دست ظرف بشورد و با یادآوری این موضوع باز هم از کارهای اشتباه خود خجالت کشید!

– سلام مادر!

مادر به محض دیدن او با نگرانی گفت: سلام دخترم. کجا بودی؟ نگرانت شدم. چرا دیرت شده؟

ـ نگران برای چی مادر؟ کمی در شرکت کار داشتم. برای همین دیرم شد. اتفاقی نیفتاده.

ـ خدا رو شکر مادر جان. حتما خسته­ای. ناهارت آماده است. گرم کن و بخور.

بعد از خوردن ناهارش رفت سراغ لوازم خیاطی!

چقدر دلش برای پارچه ­های رنگارنگ و الگوها و دوخت و دوز تنگ شده بود.

 از بین پارچه­ ها، یک لباس که دوختش را نیمه ­کاره رها کرده بود پیدا کرد و همان­طور نیمه دوز آن را پوشید و رفت سراغ مادرش.

با خوشحالی رو به مادر گفت: مادر! حدس بزن می­ خواهم چکار کنم؟

مادر که از خوشحالی دخترش شاد شده بود، با خنده گفت: نمی­دانم عزیزم. خودت بگو.

ـ می­ خواهم دوباره خیاطی کنم و یک کارگاه خیاطی راه بیندازم. مطمئنم موفق می­شوم.

ـ عجب! تو که خیاطی را دوست نداشتی؟

ـ اشتباه می­کردم مادر. حالا می­فهمم که باید از هنر و استعدادم درست استفاده می ­کردم و وقتم را با کارهای بیهوده هدر نمی­ دادم.

ـ شبنم راستش را به من بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ من مادرت هستم. بهتر از هر کسی تو را می­شناسم.

ـ باشه مادر! راستش رو می­ گم. اصلا همه چیز رو می­گم. لزومی نداره چیزی رو مخفی کنم.

موضوع اینه که رئیس شرکتی که در آن کار می­ کنم، با وجود داشتن زن و بچه با دو تا از دخترهای شرکت هم دوست شده و به تازگی هم به من پیشنهاد ازدواج داده! همه ماجرا همین بود. حالا به نظرت درسته که من اونجا کار کنم؟

مادر زیر لب گفت: پس موضوع این بود! می­ دانستم که چیزی هست.

ـ خب مادر! تو به من بگو چه کار کنم؟ این بار می­ خواهم به حرف­ های تو گوش دهم. این مدت اشتباهات زیادی کردم و کلی ولخرجی کردم. از این به بعد دیگر نمی­ خواهم این اشتباهات را تکرار کنم.

ـ کار خوبی می ­کنی دخترم. خوشحالم که خودت به این نتیجه رسیدی که این روش زندگی مناسب تو نیست! مطمئنم در کارت موفق خواهی شد. حالا من یک سورپرایز برایت دارم!

برق شادی در چشمان شبنم درخشید.

مادر به سمت میل و کاموایش رفت.

مدت­ها بود که مشغول بافتن چیزی بود. شبنم نمی­ دانست که مادر چه می ­بافد چون تمام فکر و ذکرش پیش لباس­ های مارک­دار و تجملاتی بود و بافندگی را هم جزو کارهای بی ­کلاس می­دانست!

مادر لباس بافت را به سمت او گرفت و گفت: بگیر عزیزم. این برای توست.

یک شنل قرمز رنگ و بسیارزیبا!

دختر از خوشحالی جیغ کشید و مادر را در آغوش کشید.

شبنم لباس را پوشید.

وای خدای من چقدر زیباست! من نمی­ دانستم همچین مادر هنرمندی دارم! ولی مادر چطور شد رنگ قرمز رو استفاده کردی؟ مگر نمی­گفتی قرمز جلفه؟

مادرخندید..

ـ نه عزیزم منظورم این نبود که رنگ قرمز جلفه و نباید ازش استفاده کرد. منظور من این بود که هر لباسی با هر رنگ و مدلی زمان و مکان مخصوص خودش رو داره! و این که سرتا پا قرمز بپوشی و هر روز به سر کار بروی جلف و تابلو می ­شوی!

دختر در حالی که شنل رو دورش پیچیده بود، چند بار چرخید و گفت: حالا واقعا شنل قرمزی شدم!

مادر و شبنم هردو خندیدند…..

کارگاه خیاطی

یک سال بعد اتومبیلی جلوی کارگاه خیاطی توقف کرد. خانم مسنی در حالی که دسته گلی در دست داشت از ماشین پیاده شده و وارد کارگاه شد.

حدود سی نفر پشت چرخ ­های خیاطی مشغول بکار بودند.

زن مسن از یکی از دختران جوان سراغ مدیر کارگاه را گرفت و با راهنمایی او به سمت اتاق مدیر رفت.

… وارد اتاق شد.

مدیر کارگاه مشغول صحبت با دو نفر بود که به نظر مشتری کارگاه بودند.

مشتری­ ها دو مرد جوان بودند که از لحاظ قیافه شبیه هم بوده و بنظر می رسید برادر باشند. 

ـ خوشحالم که محصولات کارگاه ما رو پسندیده و دوباره سفارش دادید.

ـ ما هم همین­طور سرکار خانم… برای ما باعث افتخاره که قراره از این به بعد با شما همکاری کنیم. با توجه به رضایتی که از محصولات شما داریم، بنظر می­ رسد مشتری مادام­ العمر شما باشیم!

ـ من هم امیدوارم که همچنان به همکاری با شما ادامه دهیم.

 سپس یکی از آنها دسته چکش را درآورد و مبلغی را نوشت و امضا کرد و برگه را پاره کرد و به دست مدیر کارگاه داد.

ـ بفرمایید خانم این هم حساب این ماه شما!

مدیر کارگاه برگه چک را گرفت و تشکر کرد.

سپس دو مرد جوان خداحافظی کرده و از اتاق خارج شدند.

بعد از رفتن آنها مدیر متوجه زن تازه وارد شد.

خانم مسن گفت:

ـ سلام… ببخشید با مدیر کارگاه کار داشتم. خانم محمدی…شبنم محمدی! حتما خودتان هستید!

ـ  بله خودم هستم بفرمائید.

زن مسن دسته گل را روی میز قرار داد و روی یکی از صندلی­ ها نشست.

ـ پس شبنم تو هستی… می­ دانستم که پسرم هر کسی را انتخاب نمی­ کند.

ـ منظورتان چیست؟ میشه خودتان را معرفی کنید؟

ـ من مادر آقای رحیمی هستم و الان آمده ­ام شما را برای پسرم خواستگاری کنم!

شبنم از خجالت سرخ شد.

ـ خیلی خوش آمدید…از دیدنتان خوشحالم!

آفتاب از لای پرده نیمه باز پنجره به داخل می ­تاپید.

عطر گل ­های سرخ فضای اتاق را پر کرده بود….

مدت ­ها بود که شبنم چنین از ته دل شاد نشده بود!

پایان

به قلم سمیه سیدی

 

  

 

یک نوشته

  1. داستان بسیارزیبا وآموزنده ای بود
    باسپاس ازنویسنده محترم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه شما