داستان یک معلم! مهارت هایی که به شاگردانم آموختم

ساعت هشت صبح بود که به ترمینال رسیدم. هوا بارانی بود. جلوی ورودی ترمینال چند راننده، ایستاده و با نگاهشان دنبال مسافر بودند. دو نفر از آنها برای جلوگیری از خیس شدن، کیسه پلاستیکی روی سرشان کشیده بودند. هر کدام از آنها اسم شهر یا روستای مقصد خودشان را پشت سرهم و با صدای بلند تکرار می­ کردند.

به آرامی از جلوی آنها رد شدم.

رسیدم جلوی تعاونی شماره ۱۴! روستای ساحل!

مینی ­بوس رنگ و رو رفته ­ای آنجا بود.

راننده به محض دیدن من با صدای بلند گفت: بفرمائید خانم! روستای ساحل!….الان حرکت می­ کنیم.

سوار شدم و در یکی از صندلی­های تک نفره کنار پنجره نشستم.

مینی­ بوس تقریبا پر شده بود. راننده مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. یکی از مسافران که پیرمردی حدودا  ۷۵ ساله بود، با صدای بلند خطاب به راننده گفت: ظرفیت مینی ­بوس تکمیل است.

راننده همان طور که در حال صحبت کردن با تلفن بود، ماشین را روشن و شروع به حرکت کرد.

وارد جاده که شدیم، خاطرات چند سال قبل من یکی یکی از جلوی چشمم عبور کردند.

اضطراب عجیبی داشتم! سی سال از نخستین باری که از این مسیر عبور کرده بودم می­ گذشت! انگار همین دیروز بود که به عنوان معلم کلاس اول دبستان به روستای ساحل اعزام می­ شدم.

آن سال اولین سال تدریس من بود. من پنج سال در آن روستا ماندم و بچه ­ها همراه من بزرگ شدند و هر پنج سال دبستان، من معلم آنها بودم!

مدرسه­ای که درآن تدریس می­ کردم، تازه افتتاح شده و اولین سال فعالیتش بود. من یازده نفر شاگرد دختر و پسر داشتم.

و امروز بعد از ۲۵ سال از آخرین باری که آنها را دیدم، دوباره به ساحل می ­­روم!

شاگردانم مراسمی برای تجلیل از من ترتیب داده و مرا دعوت کرده ­اند!

نمی­دانم بعد از ۲۵ سال قیافه بچه­ ها را خواهم شناخت یا نه؟ از آن زمان ­ها تنها یک عکس یادگاری دسته جمعی با آنها دارم که الان در دستم است! دوباره به عکس نگاه می­ کنم. به چهره­ های معصوم تک تکشان دقت می­کنم. زمانی که من آنها را ترک کردم ۱۰-۱۱ ساله بودند و اکنون بعداز ۲۵ سال باید ۳۵-۳۶ ساله باشند!

هر چه به روستا نزدیک­تر می­ شوم، هیجان و اضطرابم بیشتر می­ شود!

انگار برمی­ گردم به همان سال ­ها!

روز اول تدریس

روز اولی که به مدرسه رفتم، کتاب درسی تدریس نکردم و فقط به آشنایی با بچه ­ها گذشت.

اوایل کنترل کلاس برایم سخت بود، ولی رفته رفته به کار تدریس و اداره کلاس عادت کردم. در آن زمان، من تصور می­ کردم که بین درس ­ها ریاضیات از اهمیت ویژه­ای برخوردار است و دائما به بچه ­ها گوش­زد می­ کردم که خیلی بیشتر از سایر درس ها برای ریاضی وقت بگذارند. محمد یکی از شاگردانم بود که در ریاضیات استعداد فوق ­العاده ­ای داشت.

همیشه با خودم تصور می­ کردم که آینده تحصیلی او نسبت به سایرین حتما بهتر خواهد بود. این طرز تفکر تا مدت­ ها با من بود تا زمانی که فهمیدم محمد شدیدا در برقررای ارتباط  با دیگر بچه ­ها ضعف دارد! او نمی ­توانست با دیگر بچه­ ها دوست شود و اغلب تنها می­ ماند. کمرویی و اعتماد بنفس بسیار پائین او نظر مرا راجع به مهارت ­های بچه­ ها تغییر داد!

 منی که تاکنون فکر می­ کردم که هرکس استعداد ریاضی فوق­ العاده ­ای داشته باشد، موفق­تر از سایرین خواهد بود، اکنون نظر و عقیده­ام به کلی تغییر یافته بود! با دیدن برخی از بچه­ های اجتماعی و شاد و بشاش کلاسم! به این نتیجه رسیدم که مهترین مهارت مورد نیاز زندگی، داشتن اعتماد بنفس بالاست!

شادی، فاطمه و احسان از جمله شاگردانی بودند که اعتماد بنفس بسیار بالایی داشتند. شادی از همه قوی­ تر بود و اغلب سایر بچه­ ها را رهبری می­کرد!

هر بار که او را می ­دیدم، حس می­ کردم او آینده کاملا درخشانی دارد.

تا اینکه این عقیده­ام نیز کم کم رنگ باخت!

رفته رفته فهمیدم او بچه بسیار مغروری است و به نوعی دچار خودشیفتگیست. او به طور کاملا آشکار خود را از بقیه بچه ­ها بهتر و بالاتر می ­دانست و اغلب به بچه­ های دیگر دستور می ­داد!

خوراکی­ هایشان را بزور از آنها می گرفت و بچه­ های ضعیف ­تر از خود را مورد تمسخر قرار می­ داد! هر چند او به ظاهر بسیار قدرت­مند بود، ولی حتما روزی می­ رسید که کسی قوی ­تر از او پیدا شود و به اصطلاح او را سرجایش بنشاند!

حالا به این نتیجه رسیده بودم که نه داشتن استعداد فوق ­العاده در درس و نه اعتماد بنفس بالا هیچکدام نمی ­توانند یک آینده موفقیت ­آمیز را برای بچه ­ها رقم بزنند.

در یکی از روزها که بچه ­ها امتحان نقاشی داشتند و قرار بود طرحی را در منزل کشیده و بیاورند، رویا طرح بسیار زیبایی کشیده بود!

برای کودکی به سن او تقریبا غیرممکن بود که چنان طرح زیبایی بکشد!

ـ رویا! مگر نگفته بودم خودتان باید نقاشی کنید؟ چرا دادی بزرگترها برایت نقاشی بکشند؟

ـ ولی خانم به خدا خودم این نقاشی را کشیدم.

ـ یعنی الان هم می ­توانی عین همین نقاشی را دوباره بکشی؟

ـ بله خانم….می ­توانم.

قلم و کاغذی به او داده و از او خواستم دوباره طرح را بکشد.

باورکردنی نبود!

یک طرح بسیار زیباتر از طرح قبلی را جلوی چشمم کشید!

بله، حقیقت داشت…..رویا نقاش بود!

او استعداد ذاتی در نقاشی کردن داشت. هربار طراحی­ های او را می ­دیدم با خودم فکر می­ کردم این بچه که با وجود سن کم، چنین طرح­ های زیبایی خلق می­ کند، وقتی بزرگ شود چطور خواهد شد؟ ….او حتما نقاش بسیار بزرگی خواهد شد!

اکنون به این نتیجه رسیده بودم که داشتن یک استعداد هنری فوق ­العاده می ­تواند تضمین موفقیت یک دانش ­آموز در آینده باشد. از هم اکنون شغل آینده او معلوم بود: یک نقاش فوق ­العاده! با گذشت زمان این طرز تفکر هم از بین رفت.

رویا بچه بسیار تنبل و شکمویی بود. او علاقه شدیدی به خورن تنقلات داشت و در انجام تکالیف مدرسه ­اش بسیار سستی می­ کرد!

چندین بار مادرش به مدرسه آمده و راجع به او با من صحبت کرده بود.

ـ خانم معلم شما با او صحبت کنید، حرف شما را گوش می­ دهد. رویا مدام لواشک و پفک و چیپس و….می ­خورد. خیلی نگرانشم. می ­ترسم مریض شود. او هر روز چاق ­تر و تنبل ­تر می­ شود و به هیچ وجه درس نمی ­خواند!

ـ چشم من تمام تلاشم را خواهم کرد.

اکنون به این نتیجه رسیده بودم که هر بچه ­ای با وجود داشتن استعدادهایی، ضعف­ هایی نیز دارد.

در کلاسی که من تدریس می­ کردم علاوه برشاگردانی که گفتم، کسان دیگری هم بودند که هر کدام از آنها روحیات و مشکلات خاص خودشان را داشتند.

آیسان دختری بود که پدرش پزشک درمانگاه روستا بود. درواقع آنها اهل روستای ساحل نبودند و بخاطر کار پدرش مجبور بودند چند سالی را در روستا اقامت کنند.

رفتار او کاملا نشان می­داد که بخاطر شغل پدرش خود را سرتر از بچه­ های دیگر می ­دانست!

او مدام در موقعیت­ های مختلف به شغل پدرش اشاره می ­کرد و همیشه دنبال بهانه­ ای بود که بگوید پدرش یک پزشک است.

احسان دانش ­آموزی بود که یک چشمش نابینا بود. او اغلب بخاطر این مساله غمگین بود و خود را یک انسان ضعیف و شکست خورده می ­پنداشت.

مونا دختری بود که مادرش فوت کرده بود. او به هیچ وجه نمی­ توانست مرگ مادرش را قبول کند و تاثیر این مساله در تمام رفتارهای او مشاهده می­ شد.

بقیه بچه­ ها  تا حدودی عادی بودند و دارای رفتار و استعداد و خانواده ­های معمولی بودند.

این­ها دانش آموزان من بودند!

با ضعف­ ها و قوت­ های خاص خودشان!

بچه­ ها در سنی نبودند که با ضعف­ هایشان آشنایی داشته باشند و وظیفه من به عنوان معلم این بود که آنها را با ضعف­ ها و قوت­ هایشان آشنا کنم تا در مسیر صحیح قرار گیرند!

و این آغاز معلمی من بود!

من مدت­ها راجع به انواع شیوه­ های تربیتی مطالعه کردم و درآخر نتیجه مطالعاتم را روی بچه­ ها پیاده کردم:

من پنج سال در آن مدرسه ماندم و روی رفتار بچه­ ها کار کردم. بعد از پنج سال تغییر رفتار آنها کاملا مشهود بود.

در این پنج سال من به بچه­ ها از زندگی برخی افراد که با وجود داشتن معلولیت جسمی، کارهای سختی مثل خلبانی را یاد گرفته بودند، گفتم!

از انسان­ های با اعتمادبنفس پائین که بعدها تبدیل به اشخاص بسیار قدرت­مندی شده بودند!

از آنهایی که با وجود داشتن شغل پائین پدرشان و زندگی در خانواده­ های فقیر، خود به جایگاه ­های بسیار بالایی رسیده بودند!

از افرادی که با اراده قوی توانسته بودند پرخوری و تنبلی را کنار بگذارند!

و برای آنها گفتم کسی که زورگویی می­ کند و باعث آزار و تمسخر دیگران می­ شود، درواقع بدنبال مخفی کردن ضعف ­های درونی خویشتن است!

 در این سال­ ها که من با آن بچه ­ها بودم و هر سال تغییرات آنها را می­ دیدم، بوضوح دریافتم که مهم­ ترین مهارت مورد نیاز برای دانش ­آموزان و نیز بقیه انسان­ ها مهارت تغییر کردن است!

تغییر ازعادت­های بد و مخرب به عادت­ های خوب!

به آنها شاد بودن را آموختم!

آنها باید می­ فهمیدند که برای شاد بودن، نیازی به استعداد خاص یا اعتمادبنفس یا موقعیت خانوادگی بالا و قیافه نیست!

سعی کردم به آنها بیاموزم که با انسان­ ها و نیز حیوانات مهربان باشند! بعد از پنج سال تلاش من، تغییر رفتار بچه ­ها کاملا مشهود بود!

اینک نوبت من بود که بتوانم تغییر کنم!

آری من در این مدت شدیدا به آنها عادت کرده و وابسته شده بودم و این ضعف من بود!

روزی که قرار بود از آنها جدا شوم، نتوانستم جلوی گریه ­ام را بگیرم و اشک ­هایم جاری شد.

ـ خانم معلم! مگه خودتان همیشه به ما یاد نداده ­اید که آدم باید قوی باشد؟

ـ خانم چرا گریه می­ کنید؟

ـ خانم …..خانم…..

ـ بله عزیزانم……خودم گفتم که همیشه باید شاد و قوی باشید و نباید اجازه دهید اتفاقات مختلف شما را از پای در بیاورند….. بچه ­ها اکنون ما یک خانواده ­ایم….یا حتی نزدیک­تر از خانواده…. همگی ما با هم دوست هستیم و این دوستی زمان و مکان نمی­ شناسد. درست است که امروز از هم جدا می­ شویم، ولی روزی دوباره همگی دور هم جمع خواهیم شد و آن روز هچکدام از شما کودک نخواهید بود! بلکه تبدیل به مردان و زنانی قدرت­مند با استعدادهای شکوفا شده خواهید شد!

روز سختی بود، ولی چاره­ای نبود…..من از آنها جدا شدم!

۲۵ سال گذشت. در این ۲۵سال من شاگردان زیادی داشتم. شاگردانی با ضعف­ ها و قوت­ های مختلف. درتمام سال­ها سعی نمودم هر آن چه را که از زندگی بلد بودم، به تمام دانش آموزانم بی اموزم و فرقی بین آنها نگذارم ولی آن مدرسه و آن بچه­ ها هرگز از ذهنم پاک نشدند. بچه­ هایی که جلوی چشمانم بزرگ شدند و اکنون بعد از ۲۵ سال مرا به همان مدرسه دعوت کرده­ اند!

باران بند آمده بود. مینی ­بوس از جاده اصلی به سمت جاده فرعی روستا پیچید. ظاهر بعضی از خانه ­ها تغیر کرده بود. بعضی هم به همان شکل سابق بودند. منت ها کمی کهنه­ تر و رنگ و رو رفته ­تر از قبل!

یک کلبه کاهگلی که سال ­ها قبل از ذهنم پاک شده بود، جلوی چشمم ظاهر شد!

انگار در این سال­ ها متروکه شده و دورتا دورش را علف­ های هرز گرفته بود!

از دور مدرسه را دیدم.

جمعیتی حدود پنجاه نفر متشکل از زن و مرد و کودک جلوی مدرسه بودند.

معلوم بود که بجز دانش آموزان من کسان دیگری هم آمده بودند.

رسیدیم جلوی مدرسه!

مینی ­بوس ایستاد.

نفس در سینه­ ام حبس شد!

به سختی از جایم بلند شده و از مینی ­بوس پیاده شدم.

مرد جوانی حلقه گل بدست به من نزدیک شد.

از چشم­هایش او را شناختم! محمد بود!

انگار همان کودک سال­ ها قبل بود که قد کشیده و ریش درآورده بود.

محمد با صدای رسا و اعتمادبنفس بالا فریاد کشید: خانم معلم!

و بعد حلقه گل را در گردنم آویخت.

بلافاصله اشک­ هایم جاری شد.

در میان چهره ­ها شادی، فاطمه، احسان و… را دیدم.

یکی یکی بچه ­ها را در آغوش کشیدم. در میان آنها کودکانی هم بودند که گویا فرزندان شاگردان من بودند.

بچه­ ها مرا به داخل مدرسه دعوت کردند.

زن جوانی که تیپ ورزشکاری داشت، پرده ­ای را از جلوی تابلویی کنار کشید!..بله او رویا بود!

تابلو نقاشی، عکس دسته جمعی من با بچه­ ها بود که سال­ ها قبل در مدرسه گرفته بودیم و او چنان ماهرانه آن را کشیده بود که با عکس مو نمی­ زد!

به ظاهر در میان آنها بودم ولی در واقع روحم برگشته بود به سال­ها قبل!

و مدام قیافه ­های دوران کودکی ­آنها جلوی چشمم می­ آمد!

از آن بچه ­های مغرور، شکمو، مظلوم، غمگین، خودخواه ، دیگر خبری نبود!

همگی آنها دارای رفتار و شخصیتی نرمال بودند و از این بابت من بسیار خوشحال شدم. آری آنها به خوبی مهارت تغیر را یاد گرفته بودند!

مهارت تغییر عادت ­های بد به عادت­ های خوب!

مهارت تغییر از ضعیف بودن به قوی بودن!

مهارت شاد بودن، دوست داشتن، اراده، اعتمادبنفس و

                                                                      ……مهارت زندگی کردن!   

به قلم: سمیه سیدی  

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه شما