نقش سیره معصومین (ع) در زندگی عملی ما…

گل­ های شمعدانی

حدود دو هفته­ ای از فارغ التحصیل شدن ابراهیم از دانشگاه می­ گذشت. در این مدت بیشتر اوقاتش را با دوستانش می­ گذراند. همیشه سعی می­ کرد قبل از تاریکی هوا به خانه برگردد. چون مادرش تنها بود و بجز او کسی را نداشت.

– خب دیگه مهدی..من باید برم..خداحافظ.

– به این زودی؟ هوا که هنوز روشنه؟

– مادرم تنهاست…باید برم..فردا می­بینمت.

– باشه..فعلا.

– فعلا.

از مهدی جدا شد و به سمت خانه براه افتاد.

وارد کوچه که شد، باز هم آن دلشوره همیشگی به سراغش آمد. مدت ­ها بود که این دلشوره را داشت و نمی­ توانست راجع به آن چیزی به مادرش بگوید!

جلوی درب خانه همسایه که رسید دلشوره ­اش بیشتر شد. آن حس شیرین همیشگی سراغش آمد…حسی که باعث می­ شد قلبش تندتر بتپد!

گل­های شمعدانی رنگارنگ در باغچه جلوی درب خانه همسایه زیباتر از همیشه خودنمایی می­ کردند. با کلیدی که همراه داشت درب را گشود و وارد منزل شد.

– سلام مادر…

– سلام پسرم…خسته نباشی…خوب موقع رسیدی که چایی تازه دم داریم.

– چه خوب…. نمی­دونی مادر که چقدر دلم چایی می­ خواست!

ابراهیم لباس ­هایش را عوض کرد و روی زمین کنار گلدان شمعدانی نشست…علاقه عجیبی به این گل پیدا کرده بود.

– مادر می­خوام این گلدون رو ببرم اتاقم و بزارمش کنار پنجره.

مادر خندید.

– چی شده ابراهیم؟  این روزها خیلی به این گل علاقه­ مند شدی؟

– آره خب….دوست دارم تو اتاقم یه گلدون گل داشته باشم.

– خب از اون یکی گلدون­ ها یکی رو ببر. هم بزرگترن و هم قشنگ ­تر از این گلدون شمعدونین.

– نه مادر من همین گل رو میخوام!

– خدابیامرز پدرت هم عاشق گل­ های شمعدانی بود… تو هم به اون رفتی.

ابراهیم نمی ­توانست به مادر بگوید که علت علاقه ­اش به این گل چه بود…نمی­ توانست بگوید که بخاطر گل ­های شمعدانی کاشته شده جلوی درب خانه مرضیه، به گلدون شمعدانی علاقه­ مند شده…نمی توانست بگوید عاشق مرضیه دختر همسایه شده! …نه نمی ­توانست…رویش نمی­ شد.

– آره پسرم تو هم به پدرت رفتی. اون خدابیامرز همیشه می ­گفت که گل ­های شمعدانی اصالت دارن و با بقیه گل­ ها فرق دارن!

– مگه گل هم اصالت داره مادر؟

– چه می­ دونم مادر…این عقیده پدرت بود..شاید به این خاطر که گل­ هاش زیاد می­مونن و زود پرپر نمی­شن، یا شایدم چون تغییر محیط و آب و هوا روش اثر نمی­ گذاره، همچین چیزی می ­گفت. درست مثل یک انسان اصیل که ویژگی­ های اصیل انسانی داره و خودش و شخصیتش با تغییرات محیط، رنگ عوض نمی­کنه!

ابراهیم به فکر فرو رفت…یادش افتاد که دیشب خواب پدرش رو دیده بود….خیلی دلتنگش بود.

– دیشب خواب پدرم رو دیدم مادر….

مادر انگار منتظر بود که این حرف رو بشنوه…استکان چای رو جلوی ابراهیم گذاشت و رو به اون گفت:

– چی دیدی مادر؟ حالش چطور بود؟ چی می­ گفت؟

– هیچی نگفت مادر….هیچ حرفی نزد…فقط سکوت کرده بود و منو نگاه می­ کرد… یک تسبیح تربت کربلا به من داد و رفت!

مادر سکوت کرد…شاید بغض کرده بود…شاید نمی ­توانست حرف بزند..

-مادر تو این سال­ ها که پدر شهید شده، دلت براش تنگ نشده؟ تونستی فراموشش کنی؟

مادر آهی کشید..

– مگه می­شه دلم تنگ نشه؟ مگه می ­تونم کسی رو که سال­ ها باهاش زندگی کردم رو فراموش کنم؟

– مادر! چطور گذاشتی بره جبهه؟ چطور دلت اومد؟…مگه آدم می ­تونه از کسی که دوستش داره دل بکنه؟…اون چطور تونست تو رو تنها بزاره و بره بسوی مرگ؟!

مادر دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و اشک در چشمانش جمع شد…

– مگه خون پدرت از خون شهیدان کربلا رنگین­ تر بود پسرم؟..مگر امام حسین نمی­ خواست در کنار خانواده­اش زندگی کنه؟… فکر می­کنی برای زینب آسان بود که سر بریده حسین رو ببینه؟…نه پسرم خون پدرت از خون شهدای کربلا رنگین­ تر نبود..اگر پدرت و همرزمان پدرت نبودند، معلوم نبود ما الان چه سرنوشتی داشتیم!

پدرت و شهیدان دیگر از جونشون گذشتند تا ما بتونیم تو خاک و سرزمین خودمون زندگی کنیم.

– نه مادر نمی ­تونم درک کنم…آدم چطور می­ تونه به جایی برسه که از زندگیش و عزیزانش بگذره؟

– میشه پسرم…میشه ..همونطور که امام حسین تونست…همونطور که مولایمان علی تونست…پدرت هم به شیوه اون­ ها عمل کرد. پدرت در تمام زندگیش سعی کرد دنباله رو راه آن عزیزان باشه و در آخر هم موفق شد مثل سالار شهیدان، مرگ باعزت رو به زندگی با ذلت ترجیح بده و بسوی عشق واقعی بره.

– یعنی پدرم در بین ائمه فقط به امام حسین علاقه داشت؟

– نه پسرم.. پدرت به همه امامان معصوممان ارادت خاصی داشت. او مدام راجع به زندگی ائمه مطالعه می­ کرد و همیشه سعی می­ کرد بتونه راه و روش اون بزرگواران رو بطور عملی تو زندگیش پیاده کنه.

– چطور مادر؟ ….می­ خوام بدونم…مثلا چکار می­ کرد؟

– مثلا پدرت با توجه به زندگی امام حسن(ع) دریافته بود که انسان باید همیشه و در هر حالتی بیاد خدا باشه….این رو بدون ابراهیم که پدرت واقعا همیشه یاد خدا رو در دل داشت. چه در مواقعی که خوشحال بود و چه زمان­ هایی که درگیر مشکلات بود. اون خدابیامرز قبل از رفتن به جبهه، نماز شکر بجای می ­آورد و با توکل به خدا می ­رفت.

– پدرت همیشه سعی می­ کرد در همه کارهاش از نظم پیروی کنه. چون معتقد بود که اهمیت منظم بودن تا جائیه که مولایمان علی در آخرین ساعات عمرش خطاب به فرزندانشان امام حسن و حسین راجع به داشتن نظم در کارها وصیت فرموده­ اند.

– دیگه چی مادر؟ باز هم بگو..دلم می­ خواد بیشتر راجع به پدرم بدونم….امروز بدجوری دلم هوایش را کرده…

مادر انگار دلتگ­تر از ابراهیم بود. دنبال کسی می­ گشت تا درباره یوسف حرف بزند… یوسف گمگشته­ ای که هرگز برنگشته بود…یوسفی که در وصیت نامه ­اش فقط یک جمله نوشته بود:

” بدرستی که خداوند از مومنین جان ها و مال­ هایشان را خریداری می­ کند”

– باشد ابراهیم ..راجع به پدرت می­ گویم…فقط باید سعی کنی مثل پدرت رفتار کنی و رفتار و اعمال ائمه رو سرلوحه زندگیت قرار بدی.

– قول می­دم مادر…یعنی سعی خودمو می­ کنم.

مرحوم پدرت همیشه سعی می­ کرد مانند امام باقر(ع) که در برابر مردم عادی متواضع و در برابر ستمکاران  شجاع بود، رفتار کنه…اون مرحوم همیشه طرفدار حق بود و در مقابل ظالمین سکوت نمی­کرد. تا جایی که جانش رو هم برای دفاع از مظلومان فدا کرد.

ابراهیم سعی کرد خاطرات پدرش رو یادآوری کنه…موقعی که پدرش شهید شد، ابراهیم پنج سالش بود….پدر مرد آرام و مهربانی بود که همه دوستش داشتند. یادش آمد که یک روز پدرش، پیرمرد ژنده ­پوشی رو که اون زمان تو کوچه می ­ایستاد و دست فروشی می­ کرد، رو برای ناهار به خانه آورده بود.

– مادر اون پیرمرد دستفروش رو یادته؟ همون که یه روز پدرم برای ناهار به خونه آورده بود؟

– آره پسرم…یادمه…مرحوم عمو اسماعیل رو می­گی…خیلی وقته فوت شده..می ­دونی ابراهیم! پدرت همیشه سعی می ­کرد به شیوه امام رضا(ع) که دوستی خاص و عام رو به خود جلب می ­کرد، با همه مهربون باشه و بین فقیر وغنی تفاوتی قائل نمی­شد…اون مرحوم همیشه سعی داشت مثل امام محمدتقی(ع) که بشدت صبور بود و مانند امام علی النقی که همیشه عفو و گذشت داشت و عذر دیگران رو می ­پذیرفت، رفتار کنه.

مادر اشاره به قفسه کتاب ­های قدیمی که گوشه اتاق بود کرد و گفت: این کتاب­ های علمی رو می­بینی؟ …همه این­ها رو پدرت مطالعه کرده بود…اون مرحوم همیشه وقتی می­ خواست  کتابی رو مطالعه کنه، از امام صادق(ع) یاد می کرد که زندگی­ اش علاوه بر عبادت خدا و خدمت به خلق خدا، سراسر علم و دانش بود…

مادر فنجان چایی­اش را سر کشید و ادامه داد: تا زمانی که مرحوم یوسف زنده بود، سرپرستی چند نفر فقیررو به عهده داشت و هزینه زندگیشونو می­ داد..اینو فقط من می­ دونستم پسرم.. همیشه می­ گفت: امام سجاد(ع)، سرپرستی صد خانواده تهی دست مدینه رو بر عهده­­ اش گرفته بود و پنهانی از اون ها حمایت می کرد. طوری که هیچکدام نمی دونستن چه کسی بهشون کمک می کنه….بعد از شهادت پدرت، من سعی کردم در حد توانم بازهم به اون خانواده ­ها کمک کنم.. یادت باشه ابراهیم بعد از مرگ من، تو هم باید این کار رو ادامه بدی!

– باشه مادر…سعی خودمو می­ کنم…حالا اونا کی هستن؟ بگو شاید من هم بتونم براشون کاری کنم..

– تا حالا نمی­ خواستم  بگم ولی حالا که صحبتش پیش اومد برات میگم.

یکیش همین همسایه دیوار به دیوارمون زهرا خانمه!

می دونی که وقتی مرضیه دختر زهرا خانم تازه بدنیا اومده بود، پدرش تو تصادف رانندگی کشته شد و زهرا خانم یکه و تنها مجبور شد این بچه رو بزرگ کنه….

با شنیدن نام زهرا خانم و مرضیه، قلب ابراهیم شروع به تپیدن کرد…هیجان و دلشوره و حس شیرین همیشگی به سراغش آمد…

– راستی ابراهیم! میدونی که فردا نیمه شعبانه و مراسم عقدکنان مرضیه ­اس؟

انگار قلب ابراهیم از حرکت ایستاد…نفسش بند آمد..کل بدنش داغ شد…

– اصلا یادم رفته بود بهت بگم…حواس نمونده که واسم…قراره فردا به عقد پسرخاله ­­اش علی دربیاد…دختر خوبیه! …ان شااله که خوشبخت بشه…چی شد ابراهیم؟ چرا چیزی نمی­گی؟

– هیچی مادر…یکم سردرد دارم…منو ببخش …می­ خوام یکم تو اتاقم استراحت کنم…

– باشه مادر…برو استراحت کن…بمیرم برات مادر…از بس حرف زدم سردرد گرفتی!..

پاهای ابراهیم توان حرکت کردن نداشت….به سختی وارد اتاقش شد…چراغ اتاق رو روشن نکرد…می ­خواست تو تاریکی تنها باشه…بغض سنگینی در گلویش گیر کرده بود….دیگر زندگی برایش مفهومی نداشت….به یکباره همه چیز پایان یافته بود….مرضیه عروسی کرد…مرضیه رفت…نه… نمی­ توانست  قبول کند….مگر می ­توانست بدون مرضیه زندگی کند؟.. مگر می­ توانست مرضیه رو با شخص دیگری ببیند؟…لحظات بسیار تلخی رو می ­­گذروند….چیزی درونش به یکباره فرو ریخته بود….تمام امید و توانش از او گرفته شد…چکار می­ توانست بکند؟…خودکشی؟…نه! …مگر به این راحتی بود؟.. ..مگرجانش و زندگی­اش فقط مال خودش بود که به آن پایان  بدهد؟…اگر خودش را می کشت، مادرش داغون می ­شد…می­ شکست…تنهاتر می­ شد…نه نمی ­توانست خودش را بکشد….داغ پدر برایش کافی بود…داغ یوسف هنوز برای مادر کهنه نشده بود..

ابراهیم به یاد مرگ پدرش افتاد….چقدر وظیفه پدر با او متفاوت بود….پدر از خانواده ­اش..از عشقش!…از فرزندش، دل کنده بود و دعوت خدا را لبیک گفته و بسوی مرگ رفته بود…ولی ابراهیم با اینکه تمام امیدش را از دست داده بود، باید زنده می­ ماند و ادامه می ­داد…باید در کنار مادرش می­ ماند…مگر می­توانست غم جدایی مرضیه را تحمل کند؟…نه…. وحشتناک بود!..لحظات بسیار سختی رو می گذراند….در همین حال و هوا بود که صدای اذان از مسجد بلند شد…

بی ­اختیار بلند شد تا به مسجد برود…برای چه به مسجد می ­رفت؟ برای عبادت؟…برای گله از خدا؟….خودش هم نمی­ دانست!…باید می ­رفت و با خدا حرف می­زد…

وارد حال شد و رو به مادر گفت: مادر من میرم مسجد نمازمو بخونم.

– باشه مادر برو..خدا به همراهت…

راستی ابراهیم یادم رفت بهت بگم که پدرت همیشه به امام مهدی(عج) ارادت خاصی داشت…اون مرحوم همیشه می ­گفت که بر طبق روایات، امامت امام مهدی مانند روش و شیوه پدرانش و پیامبر اکرم(س) خواهد بود…و این نشون دهنده اینه که روش و شیوه ائمه هیچ وقت و هیچ زمانی کهنه نمی­شه!..

می دونی که مادر! فردا نیمه شعبانه و تو مسجد مراسم جشنی برگزار می­شه…دلم می­ خواد تو هم تو مراسم شرکت کنی ….مطمئنم با این کارت روح پدرت شاد می­شه..

– باشه مادر..حتما میرم…

ابراهیم وارد محوطه حیاط مسجد شد…صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش می­ شد.. چند نفردر کنار حوض فیروزه­ای رنگ حیاط مشغول گرفتن وضو بودند…ابراهیم هم وضویش را گرفت و به داخل مسجد رفت.

در صف آخر ایستاد…دل و دماغ نماز خواندن نداشت…افکارش متلاطم بود…در همین حال بود که یاد گفته مادرش افتاد که می­ گفت: پدرت سعی داشت مانند امام حسن(ع) درهمه حال، چه شادی و چه غم یاد خدا رو در دلش داشته باشه…

یادآوری این موضوع کمی باعث آرامشش شد…نمازش را خواند و بعد از میان قرآن­ های موجود در قفسه کتاب مسجد، یکی را برداشت و کنار دیوار رو به قبله نشست. حوصله قرآن خواندن نداشت…یعنی تمرکزش را نداشت…همین­طور که قرآن بدست نشسته بود، متوجه پیرمرد قد­بلندی شد که کنارش نشست…

پیرمرد دیوان حافظی در دست داشت…رنگ و رویش سیه چرده و لاغر اندام بود.

– مزاحم شما که نیستم؟ می ­تونم اینجا بنشینم؟

– بله پدر جان… راحت باشید..

– چی شده پسرم؟ بدجوری گرفته ­ای؟ می­خوای برات فال حافظ بگیرم؟

– شما فال گیر هستید؟

– اگه فکر می ­کنی فالگیرم، آره حتما اینطوره!

ابراهم متوجه منظور پیرمرد نشد!

رو به او کرد واز او خواست بیشتر توضیح بدهد.

پیرمرد خندید و گفت: منظورم اینه که شغلم فال گیری نیست ولی گاهی فقط برای دل خودم فال می ­گیرم..

– یعنی الان برای دل خودتان واسه من فال می­ گیرید؟

– آره پسر جان! ..اگه فالی که من برات می­ گیرم، باعث شه که تو به زندگیت امیدوار بشی، دل من هم راضی می­شه…به همین سادگی!

ابراهیم از حرف­های پیرمرد تعجب کرد…آدم عجیبی به نظر می ­آمد…

– باشه پدر جان برایم فال بگیر…

– اول سعی کن حضور خدا رو واقعا اینجا حس کنی و بعد از آن نیت کن.

ابراهیم چشم ­هایش را بست….خدا را از ته دل صدا کرد…نمی­ دانست چه نیتی بکند….در دلش خطاب به خدا گفت: خدایا خودت می ­دانی برای چه غمگینم… از طریق این کتاب حافظ، خودت باهام حرف بزن!

و بعد انگشتش را روی جدول اعدادی که در صفحه اول کتاب بود، قرار داد.

پیرمرد کتاب را گشود و شروع به خواندن کرد:

“مرا در منزل جانان چه جای امن چون هر دم                    جرس فریاد می­دارد که بربندید محمل ­ها”

مو به تن ابراهیم سیخ شد. عرق سردی بر بدنش نشست. چشم­ هایش را بست…احساس عجیبی داشت..انگار به یکباره پرده ­ها کنار رفته بود و او حقیقت را می­ دید…حقیقت خداوند…انگار می ­دید که زندگی دنیوی …عشق­ ها …و آرزوهای دنیوی در مقابل عشق حقیقی یعنی خدا محکوم به شکست هستند!

چند دقیقه ­ای با چشمان بسته درهمان حال ماند….چشم که گشود پیرمرد را ندید!…پیرمرد رفته بود..

در روی زمین، جایی که پیرمرد چند لحظه قبل آنجا نشسته بود، فقط تکه کاغذی بود.

ابراهیم کاغذ را برداشت…همان غزل حافظ بود که پیرمرد برایش فال گرفته بود…منت ها زیرش با خودکار نوشته بود: زمان بهترین درمان­گر آلام بشریت است!

چرا پیرمرد این برگه کاغذ را از دیوان جدا کرده و برای او گذاشته بود؟ چرا این نوشته را روی فال نوشته بود؟..ابراهیم جوابی نداشت!  

بلند شد و به سمت خانه براه افتاد…جلوی خانه همسایه که رسید، باز هم دلشوره و اضطراب او را فرا گرفت..ولی این بار، غم هم اضافه شده بود!..عطر گل های شمعدانی فضا را پر کرده بود…ابراهیم هرچه سریع ­تر وارد خانه شد تا از این فضای سراسر دلهره دور شود!

– سلام مادر..

– سلام پسرم…بیا شام آماده است..

–  اشتها ندارم مادر…تو مسجد شیرینی پخش می­ کردن، خوردن شیرینی اشتهایم را کور کرده…کمی بعد می­ خورم..

– باشه مادر…

مجبور بود دروغ بگوید ..نمی توانست بگوید غذا از گلویش پائین نمی­رود…

گلدان شمعدانی را برداشت و با خود به اتاقش برد و گذاشت جلوی پنجره…

آن شب تا دیروقت بیدار بود و در تاریکی، خیره به گلدان غرق در افکار مختلف بود. گلدانی که تا همین چند ساعت قبل از دیدنش غرق شادی و حس شیرین می­ شد، الان با دیدنش غرق در اندوه می­ شد!

یاد نوشته پیرمرد افتاد: “زمان بهترین درمان­گر دردهای بشریت است”

یعنی چه مدت طول می ­کشید تا بتواند این عشق را فراموش کند؟

فردا صبح که از خواب بیدار شد، لباس ­هایش را عوض کرد و بدون صرف صبحانه گلدان شمعدانی را برداشت و به سمت مسجد راه افتاد.

– کجا ابراهیم؟ گلدون رو کجا می­بری؟

– اینو می­برم مسجد مادر …می­ خوام برای تزئین تو مراسم جشن امروز تو مسجد باشه.. شاید هم بزارم اونجا تو مسجد بمونه!

– بزرای تو مسجد بمونه؟! مگه خودت این گل رو دوست نداشتی؟

– چرا مادر دوستش دارم…ولی تو خونه خدا باشه جاش بهتره!

مادر خندید..

– امان  از دست تو..من که از کارهای تو سردرنیاوردم..

– خداحافظ مادر

– خدا پشت و پناهت پسرم.

ابراهیم تصمیم داشت تا شب در مسجد بماند و در مراسم جشن نیمه شعبان شرکت کند…نمی­ خواست یا نمی­ توانست آن روز در خانه باشد و صدای بزن وبکوب عروسی در خانه همسایه را بشنود….با خود گفت: فقط امروزه که سخته…از فردا همه چی عادی میشه.

تعداد زیادی از مردم در محوطه حیاط و در داخل مسجد مشغول آماده­ سازی مسجد برای جشن نیمه شعبان بودند…چند نفری مشغول چراغانی کردن جلوی درب مسجد بودند و عده ای هم ریسه و زرورق­ های رنگارنگ از درختان آویزان می­ کردند.

ابراهیم گلدان شمعدانی را کنار حوض فیروزه ای گذاشت و ..رفت قاطی جمعیت شد…

پایان

به قلم خانم سمیه سیدی از تیم تحلیل محتوای مجتمع تجاری ایران زمین 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه شما